جهنم تاریک بود.
جهنم سیاه بود .
جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و
مشت مشت با خودش تاریکی می آورد.
تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود،
اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد…
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و
شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و
برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد.
روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت:
کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید
یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:
کاش مردم نابینا می شدند.
نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد.
جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،
جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که
دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند:
دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا !
اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ،
رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0